سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

فقط یک اتاق...



بسم رب الشهدا

درست تو جاده های سنندج ماشینشو منحرف می کنند و اونو به ته دره میندازند، کسی امیدی به زنده ماندنش ندارد و تنها برای بازگرداندن جنازه اش به مادرش به پایین دره می روند و جنازه را می آوردند، همه ی گمان ها به بطلان می روند، او زنده بود... با تنی مجروح، دنده های خورد شده و در حالت اغما...

من باید فرزندم را ببینم، می فهمید؟من مادرم...لااقل بگویید که اوزنده است یا مرده؟ نه... اینطور نمی شود، مثل اینکه شما ها حالیتان نیست...معنی کلمه ی مادر را هم نمی فهمید، می گویم من باید او را ببینم....

مادر به بخش آی سی یو میرود وفرزندش را همچو جنازه ای تکه تکه شده با قلبی تپنده در میان آن می یابد...مادر یک تنه از بچه اش پرستاری می کند، زخم های جگرگوشه اش را ضدعفونی می کند...بعد از چند ماه مراقبت او به هوش می آید و حالش خوب می شود... اما باز هم قصد سفر می کند...

پسرم، تکلیف از تو برداشته شده است، بمان و استراحت کن... نه مادر جان وقت ماندن نیست...

باز هم زخمی می شود و او را برمیگردانند، این روال چندین بار و مکررا تکرار می شود تا اینکه شیمیایی میشود... اما همچنان وداع گوی جبهه ها نمی شود، گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نیست، هیچ کس نمی داند که او چه دیده که اینگونه بی قراراش کرده...

می خواهم برایتان از 12 سال پیش بگویم، یا کمی آنطرف تر، آری این بهتر است...

جنگ تمام شده و هرکس برای امرار معاش به کاری مشغول... پسرم تو شیمیایی هستی نمی توانی در تصفیه خانه کار کنی، برو بهشان بگو که جانبازی، بیا برو کارتی بگیر تا آنها جایت را عوض کنند... به خدا قسم اگر کسی به آنها چیزی بگوید از سازمان بیرون می آیم و دنبال کاری دیگر می روم... پسرم نمی خواهی زن بگیری؟ نه مادر جان زن می خواهم چی کار...

پسر برادرزاده اش را می بیند... شیرینی هایش را... احساس پدر بودن برادرش را... ازدواج میکند، خداوند ریحانه ای به او میدهد...

درست 12سال پیش خبرش را به من دادند، به علت شیمیایی بودن از ناحیه نای آسیب می بیند و به کما می رود...امیرحسین سه ماه در کماست و مادر او را ندیده، مادر خوب می داند که بسیاری از مجروحین را زخم بستر و عفونت بعد از آن از پای در می آورد...باز هم با سماجت، پرستاری فزرندش را به عهده می گیرد، 2 سال است که او در کماست... پوست استخوانی شده، تمام بدنش جمع شده به حدی که پاشنه ی پا به کشاله ی ران چسبیده...

حاج خانم بس کنید، امیدی نیست، خودتان را برای رفتنش آماده کنید... او نمی ماند... از او مراقبت نکنید، بگذارید برود... نه... امکان ندارد، فرزند من است، پاره ی تن من است، تا زمانی که جان دارم و نفس می کشم از او مراقبت می کنم...

حاج خانم، دو نفر جوان دنبال شما می گردند... دنبال من؟ بله شما... من که نمی شناسمشون اما بگویید بیایند، دو جوان وارد می شوند و...

با چشم های خودم دیدم، مژه های امیر حسین تکان خورد، رفتم اتاق بغلی، پیش روحانی اهل کاشان که او هم مجروح بود، حاج آقا امیر حسین شفا گرفته... حاج آقا امیر حسین من، بند دل من شفا گرفته....

10 سال است که زندگی امیرحسین و مادرش در آسایشگاه و به یک اتاق ختم شده است... امیرحسین به دنیا برگشته بود اما تمام توان ذهنی اش را از دست داده، همچو کودکی چیزی از این دنیا درک نمی کرد...همسرش از او جدا شده...دختر14 ساله اش را نمی شناسد... درست می شنوید زندگی یک پهلوان با تمام آرزوهای پدر و مادرش به تختی روی آسایشگاه جانبازان و به قدر یک عالم تنهایی پایان یافته شده است...

مادر برایمان دعا میکند... بچه ها از خدا می خواهم هیچ پدر و مادری را با فرزندش امتحان نکند... بچه ها برایم دعا کنید، از خدا بخواهید که مادرشو خسته نکنه، از خدا بخواهید که مادرش توکلش رو از دست نده... بچه ها از خدا بخواهید کم نیارم...

پ.ن: یک شنبه رفته بودم بیت، دیدار رهبر با دانشجویان، جای همه تان خالی...

پ.ن: دیشب هم به همت بچه ها رفته بودیم آسایشگاه جانبازان شهید بهشتی، این ماجرای یکی از اتاق هایی بود که به دیدارش رفتیم، به دیدار جانباز عزیز دیگری هم رفتیم، اگه خواستید بگید از او هم بنویسم، اگه فایده ای نمی بینید که هیچ...

التماس دعا... یازهرا س




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir